استاد باریشماز در دیدگاه آقای دکتر مهدی اکبری

استاد باریشماز در دیدگاه آقای دکتر مهدی اکبری

 
بسم الله الرحمن الرحیم

گفت یوسف هین بیاور ارمغان          او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تورا          ارمغانی در نظر نامد مرا
حبه ای را جانب کان چون برم          قطره ای را سوی عمان چون برم
زیره را من سوی کرمان آورم          گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کاندر این انبار نیست          غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینه ای          پیش تو آرم چو نور سینه ای
تا ببینی روی خوب خود در آن          ای تو چون خورشید و شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی          تا چو بینی روی خود یادم کنی
...
هین ز مرهم سر مکش ای پشت ریش          و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
 
     فارغ از نام و نسب و کنیه و محل ولادت و سن و سال، می گویم : استاد ایستاده است؛ و چه تمام قد و راست قامت! من حضرت استاد را از شانزده سالگی ام می شنام و امروز نزدیک سی سال است شاگرد دبستان اویم. در دبستان استاد، مدرک نمی دهند و مدارک را بررسی نمی کنند. دبستان استاد شاگرد اول و دومی و در هیچ المپیادی مدال افتخار ندارد. دبستان استاد اسم  رسمی هم بر سردرش نوشته نشده و هر وقت دق الباب کنی بدون استثناء می توان وارد شوی و در کلاس الهامی وی بنشینی و بدون هیچ منتی و اجرتی خارج شوی. علت اینکه اسم و رسمی بر سردرش نگاشته نشده این است که خود استاد هم دانش آموز دبستان خویش است و نقطه ی نغز آن این است که چند سال قبل دیدم به هنگام سحر استاد از خانه خارج شدند و در را بستند. با خود گفتم صبح به این زودی استاد کجا می رود، ولی چند ثانیه بعد استاد در را باز کردند و وارد شدند. گویا من نباید این صحنه را می دیدم و رازی پشت این ماجرا نهفته بود. ولیکن از سر مهر و کرم فرمودند : چندین سال است که هر روز صبح پشت در می ایستم و به خداوند عرض می کنم پروردگارا این ملک، ملک توست و من کلیددار آنم. اگر اجازه فرمایی وارد شوم و بعد ... . و این کافی بود برای همچو منی؛ اما یاد جمله زیبای دیگری افتادم که : پروردگارا من ملک توام و هیچ صاحب ملکی ، ملک خود را ضایع نمی کند. مرا ضایع مگردان!
     به جرات می گویم استاد در این مدت که حقیر می دانم و می شناسم، نه خود و نه کس دیگری را ضایع نکرده است و خوشا به حالشان دعایشان مقبول درگاه حضرت سبحان بوده است.
     دبستان استاد دو خادم بیشتر ندارد؛ یکی خود استاد و دیگری همسرشان.هر دو می نویسند و درس می دهند و از بهترین شنونده ها محسوب می شوند. خادم اول حتی بعد از عارضه سکته ی پنج سال پیش، هنوز هم هر صبح پشت آیفون تصویری خانه می ایستد و باز همان اذن را از خدایش می گیرد و به اتاقش برمی گردد. خادم دوم همه امورات را یکه و تنها پیش می برد.
     این دبستان کوچک خانه دوم یک شهر نه، ییک استان نه، بلکه خارج از مرزهاست. من ندیدم کسی از این مدرسه پر شور و اشتیاق، نالان بیرون آید. حتی دی ماه 95، چلچراغی نورانی در این مدرسه خاموش شد؛ برای همیشه. در تاریکی این خاموشی و خموشی هر کسی که وارد می شد نور « اَلَیسَ اللهِ بِکافِ عبده» و «رضاً بِقضائِک» را در چهره ی استاد به وضوح می دید و نورانی تر و پرمعنی تر می شد با جمله ی «انّا للّه و انّا الیهِ راجعون» استاد و شادتر می گشت از خطاب این چنینی استاد که : «خداوند از میان صدها فرزندم یکی را فراخوانده است و این مشیت الهی است».

 

توسط : admin | تاریخ : 1397/08/17 | نظرات